قسمت 4 زندگی
من همچنان در پی کار های فرهنگی و خبر نگاری و درس خواندن بودم .خواستگاران فراوانی داشتم ولی اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم . دیگر از خواستگاری و جواب رد دادن خسته شده بودم . در سال 82 مردی شاعر به خواستگاری من آمد که همسرش تازه فوت کرده بود و دو دختر داشت مادرم جواب رد داد .
بالاخره تمام خواستگاران را مادرم جواب رد می داد . معلم _ دکتر _ کارمند _ کارمند بانک .... از تمام طبقات خواستکار داشتم .
البته اینرا هم بگویم آن مرد قد کوتاه که تعریفش را کرده بودم در سال 1382 به خواستگاری من آمد بدون خانواده اش ، مردی درست و زحمتکش بود و 5 خواهر مجرد و یک مادر داشت . او میگفت که هفته آینده به مکه خواهد رفت و اگر دختران به عقد من دربیاید او را هم خواهم برد .پدرم به دلایل خاص خودش به او جواب رد داد.
روزگار می گذشت و من همچنان در پی کلاس های مختلف و یادگیری مطالب مختلف کامپیوتر بودم و در اینترنت هم کسب در آمدی کوچک داشتم که هزینه اینترنت و تلفنم و کتاب هایم در می امد .
من مدارک مختلفی از سازمان فنی و حرفه ای گرفتم در ارتباط با کامپیوتر . سال ها هچنان مثل برق و باد می گذشتند .
تا اینکه در سال 1385 یک کارمند بانک به خواستگاری من امد که همسرش مرده بود .مادرم مخالفت کرد ، من دیگر خسته شده بودم و تلفن را برداشتم و داد زدم که من ازدواج نمی کنم تا زمانی که پدر و مادرم نمیرند ، مادرم شنید خیلی ناراحت شد بدون اینکه من بدانم زنگ زد به یکی از دوستانم که واسطه یکی از خواستگاران من بود و گفت اگه آن فرد ازدواج نکرده ئ هنوز مجرد است امروز با خانواده اش بیاید خواستگاری ام .
ساعت 5یا 6 غروب مهمان ها آمدند . همان آقای قد کوتاه (152 سانت قدش بود ) با مادرش و خواهرش که چشمانی آبی داشت . البته قد من 169 بود .
مادرم به خواهرم و دو تا از دوستانمان برای مراسم خبر داده بود . بعد از آمدن همه پدرم گفت برویم سر اصل مطلب که مهریه است چون یکبار قبلا خواستگاری آمده ای . او شروع کرد به صحبت کردن و یک جمله گفت : یک سکه بهار آزادی . همه ما تعجب کردیم .
یکی از دوستان ما که استاد دانشگاه و همسرش پزشک بود شروع کرد به صلوات دادند و گفت به یمن این روز عزیز جمعه که متعلق به آقا امام زمان "ع" است بر مبنای حروف ابجد نام مهدی 59 سکه بهار آزادی _ یک سفر حج تمتع و یک سفر حج عمره _ یک سفر سوریه و یک سفر کربلا مهریه این دخترمان باشه و به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی خوشی داشته باشند .
دهن همه ما بسته شده بود . مجبور بودم قبول کنم . قرار گذاشتیم که یک هفته با هم برویم آزمایشات رو انجام بدهیم .
در ضمن اینرا هم بگم پدر و مادرم هم داشتند روز یکشنبه هفته بعد میرفتند سوره و من هم قرار بود برم که دیگر نرفتم . و پاسپورتم و بلیتم باطل شد
و آنها رفتند و من ماندم . خیلی زمان زود می گذرد .
بعد از برگشت خانواده و انجام آزمایشات قرار گذاشتیم برای 10 خرداد ماه 1385 که عصری برویم محضر برای عقد .
همان افرادی که برای خواستگاری آماده بودند را دعوت کردیم . حدودا 12 نفر بودند . راستی اسم ان شخص فرامرز بود .
من و فرامرز رفتیم دنبال حلقه ازدواج و یک حلقه تغریبا ساده خریدیم و خود را برای فردا و مراسم عقد آماده کردیم . شبی هیجانی برایم بود خیلی خوشحال نبودم ولی مجبور بودم باید قبول می کردم .
فردا 10 خرداد ساعت 5 محضر رفتیم و خطبه عقدمان خوانده شد برای شام هم با مهمان ها به رستوران کاج رفتیم . این بود داستان زندگی ام .
البته سعی میکنم از دوران کودکی و نوجوانی و دوران دانشگاه هم بعد ها بنویسم