زندگی من 3
یادم میاد از دورانی که کلاس های کامپیوتر در خیابان حاجی آباد میرفتم او را میدیدم .
مردی کوتاه با چشمانی آبی و گیرا و کم مو که با دوچرخه اش اینور و آنور میرفت . یک روز دیدم وارد مغازه ای شد . مغازه او بود . مغازه الکتریکی و شروع کرد به تعمیر یک رادیو .
فکر کنم سال های ۸۰ یا ۸۱ بود .
سالها گذشت و من در ان خیابان کلاس قران و کلاس های دیگر میرفتم .
جوان بودم . قلدم بلند بود و از یک خانواده نامدار شهر
کلی خواستگار داشتم .
پدرم رئیس کار گزینی بانک ملی بود .
پدر م رئیس هئیت والیبال استان گیلان هم بود
مادرم دبیر زبان انگلیسی بازنشسته بود و از یک خانواده معروف و نامدار و ثروتمند .
من در چنین خانواده با رفاه کامل بزرگ شده بودم .
یک خواهر داشتم که در دوران دانشجویی با پسر عموی مادرم که پسری ثروتمند بود ازدواج کرده و دختری زیبا و چشم آبی داره
یک برادر هم داشتم که در ان زمان فکر کنم دانشجو بود