فتانهفتانه، تا این لحظه: 51 سال و 10 ماه و 23 روز سن داره
فرامرز (همسرم )فرامرز (همسرم )، تا این لحظه: 61 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره
طاها(پسرم)طاها(پسرم)، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دانلود کتابخانه من

یک زن فعال و علاقمند به کتاب خوانی و یک نتورکر خیلی فعال .

شعر زندگی

زندگی یک فرصت استʻ از آن سود ببر. زندگی زیباییستʻ آن را تحسین کن. زندگی یک خیال استʻ آن را درک کن. زندگی یک نبرد استʻ در آن شرکت کن. زندگی یک وظیفه استʻ آن را کامل کن. زندگی یک بازی استʻ آن را انجام بده. زندگی یک قول استʻ آن را انجام بده. زندگی یک اندوه استʻ بر آن غلبه کن. زندگی یک شعر استʻ آن را بخوان. زندگی یک کوشش استʻ آن را قبول کن. زندگی یک نمایش حزن انگیز استʻ با آن روبرو شو. زندگی یک ماجراجوییستʻ جرات آن را داشته باش. زندگی یک شانس استʻ آن را بدست بیاور. زندگی خیلی با ارزش استʻ آن را خراب نکن. زندگی زندگی استʻ برای آن بجنگ.   (مادر ترزا) ...
17 فروردين 1398

Weather (1)

A: It's an ugly day today. B: I know. I think it may rain. A: It's the middle of summer, it shouldn't rain today. B: That would be weird. A: Yeah, especially since it's ninety degrees outside. B: I know, it would be horrible if it rained and it was hot outside. A: Yes, it would be. B: I really wish it wasn't so hot every day A: Me too. I can't wait until winter. B: I like winter too, but sometimes it gets too cold. A: I'd rather be cold than hot. B: Me too. ************************* A: It doesn't look very nice outside today. B: ...
17 فروردين 1398

زندگی من6

من تازه شروع کردم به خواندن داستان های انگلیسی . دارم با پسرم انگلیسی را از دوباره دوره می کنم .  یاد ایام گذشته افتادم . یادش بخیر . این همه امکانات نبود . البته من از سن 22 _23 سالگی(1373_1374) کامپیوتر داشتم اینترنت هم داشتم . چون رشته کامپیوتر هم میخواندم خانواده برای خریده بودند .مثل الان نبود که هر کسی یک لب تاب داشته باشه . اگه خراب میشد دو روز طول میکشید تا پدرم ببره درستش کنه . دوست دارم آنچه را که یاد میگیرم رو برای دوستان مجازی ام هم بگذارم تا انها هم استفاده کنند . من از همان دوران جوانی از اینترنت کسب در آمد می کردم از روش های گوناگون . دلم می خواد همه تجربیات خودم رو کم کم در این وبلاگ بزارم . البته من وبلاگ...
17 فروردين 1398

زندگی من5

زندگی جدید من آغاز شد .  من این وبلاگ را درست کردم که آن از زندگی و تجربه ها یم و اینگه چگونه ادامه دادم و چه ها شد و چه سخنی بعد از فوت پدرم کشیدم و ازاینکه باید زنگی را با تمام سختی هایش ادامه داد و بر آن غلبه کرد . من این وبلاگ را درست کردم تا تمام کتاب ها و تمام مطالب دیگری را که در هارد هایم طی 12 سال جمع کرده ام و خوانده ام بگذارم تا دیگران هم با خواندن زندگی ام و صبر و پایداری بدانند که به هر چیزی که بخواهیم خواهیم رسید . هرگز ناامید نشدم و ادامه دادم و خدا را شکر می کنم که زندگی خوبی دارم . که خودم آرامش را در آن بوجود آورده ام کلی زحمت کشیدم تا به اینجا رسیدم . من در قسمت های بعدی تمام تجربیات خودم را کم کم خواهم گف...
17 فروردين 1398

Formula For Happiness

فرمول خوشبختی   In 1922, Albert Einstein was staying in a hotel in Tokyo. Without any money to tip a hotel deliveryman, he instead gave him a couple of notes on hotel stationery about happiness and success. While the man was probably unable to read the advice, he recognized their value and held on to them. In October of this year, the deliveryman’s nephew sold the notes for 1.3 million dollars. در سال 1922، آلبرت اینشتین در یک هتل در توکیو اقامت داشت. بدون هیچ پولی برای انعام دادن به مامور تحویل هتل، او در عوض دو نوشته روی کاغذ‌های یادداشت هتل در مورد شادی و موفقیت به او داد. در حالی که این مرد احتمالا قادر ...
17 فروردين 1398

Emily’s Secret

راز امیلی Emily is 8 years old. She lives in a big house. She has a huge room. She has many toys and she has a lot of friends. But Emily is not happy. She has a secret. امیلی 8 سال سن دارد. او در یک خانه بزرگ زندگی می‌کند. او یک اتاق خیلی بزرگ دارد. او اسباب بازی‌ها و دوستان زیادی دارد. اما امیلی شاد نیست. او یک راز دارد.   She doesn’t want to tell anyone about her secret. She feels embarrassed. The problem is that if nobody knows about it, there is no one that can help her. او نمی‌خواهد به در مورد رازش به کسی بگوید. او احساس شرمساری می‌کند. مشکل این است که اگر کسی (هم) در این مورد بداند، هیچ ...
17 فروردين 1398

قسمت 4 زندگی

من همچنان در پی کار های فرهنگی و خبر نگاری و درس خواندن بودم .خواستگاران فراوانی داشتم ولی اصلا دوست نداشتم ازدواج کنم . دیگر از خواستگاری و جواب رد دادن خسته شده بودم . در سال 82 مردی شاعر به خواستگاری من آمد که همسرش تازه فوت کرده بود و دو دختر داشت مادرم جواب رد داد . بالاخره تمام خواستگاران را مادرم جواب رد می داد . معلم _ دکتر _ کارمند _ کارمند بانک .... از تمام طبقات خواستکار داشتم . البته اینرا هم بگویم آن مرد قد کوتاه که تعریفش را کرده بودم در سال 1382 به خواستگاری من آمد بدون خانواده اش ، مردی درست و زحمتکش بود و 5 خواهر مجرد و یک مادر داشت . او میگفت که هفته آینده به مکه خواهد رفت و اگر دختران به عقد من دربیاید او را هم خواهم...
17 فروردين 1398